دست کودک یا شخص بیمار و علیل را گرفتن و او را گردش دادن، کودک را در بغل گرفتن و گردش دادن، به رفتار در آوردن، راه جستن و راه یافتن و پی بردن به جایی یا چیزی
دست کودک یا شخص بیمار و علیل را گرفتن و او را گردش دادن، کودک را در بغل گرفتن و گردش دادن، به رفتار در آوردن، راه جستن و راه یافتن و پی بردن به جایی یا چیزی
برفتار آوردن. (ناظم الاطباء). برفتن داشتن. وادار به رفتن کردن. یاد دادن راه رفتن. به رفتن واداشتن. کمک کردن که راه رود، راهنمایی کردن. راهبری کردن. رهبری کردن: و دیگر که من از هندوستانم و وقت گرم است و در آن زمین من راه بهتر برم. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 405). علم نور است و جهل، تاریکی علم راهت برد به باریکی. اوحدی. ، همراهی کردن. (ناظم الاطباء)، راه رفتن. (بهار عجم) (ارمغان آصفی) (آنندراج). - راه نادیده بردن، رفتن یا طی کردن یا پیمودن راه نادیده: به تنها نداند شدن طفل خرد که مشکل توان راه نادیده برد. سعدی. ، راه یافتن. (آنندراج) (بهار عجم) (ناظم الاطباء) (ارمغان آصفی) .رسیدن. نایل شدن. موفق شدن. توفیق یافتن. روی آوردن. منتهی شدن. پیوستن. آمدن. درآمدن: حصاری شد آن (دژ) پر ز گنج و سپاه نبردی برآن باره بر باد، راه. فردوسی. نه بی طاعت او شاد شود کس به امیدی نه بی خدمت او راه برد کس به کمالی. فرخی. چنان بر سوی دوستی نیز راه که مر دشمنی را بود جایگاه. اسدی. اسکندر رومی پیش از آنک گرد جهان بگشت خوابهای گوناگون میدید که همه راه بدان میبرد که این جهان او را شود. (نوروزنامه). غیر داغ جنون ز گمنامی که دگر راه میبرد بسرم. نجات اصفهانی (از ارمغان آصفی). بیگانه محالست درآن خانه برد راه کو خویش پرست آمد و بر خویش کند ناز. ادیب الممالک فراهانی. ، دانستن و دریافتن چیزی. (فرهنگ نظام). - راه بردن به (در) کاری یا کسی، دریافتن کاری یا کسی. پی بردن به کسی یاچیزی. متوجه آن شدن. پی بردن بدان: نبرد او به داد و دهش هیچ راه همه خورد و خفتن بدی کار شاه. فردوسی. من بهیچگونه راه بدین کار نمیبرم و ندانم تا عاقبت چون خواهد شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 496). خواجه از گونۀ دیگر مردی است و من راه بدو نمیبرم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 593). راه بردنش را قیاسی نیست ورچه اندر میان کرته و خار. عارضی (از فرهنگ اسدی). سپیدکارا کردی دلم به عشوه سیاه بگازری در مانا نکو نبردی راه. سوزنی. وزیر اندرین شمه ای راه برد نخست این حکایت بر شاه برد. سعدی (از ارمغان آصفی). ندانی که چون راه بردم بدوست هرآنکس که پیش آمدم گفتم اوست. سعدی. هرگز اگر راه بمعنی برد سجدۀ صورت نکند بت پرست. سعدی. زمان ضایع مکن در علم صورت مگر چندانکه در معنی بری راه. سعدی. بعیب خویش چو صائب کسی که راه نبرد گلی نچید زنور چراغ زیبایی. صائب تبریزی (از بهار عجم). ، اداره کردن مؤسسه یا اداره ای یا سرپرستی کردن کسانی. (یادداشت مؤلف) : کسی که خانه خود راه تواند برد دنیا را راه تواند برد. (یادداشت مؤلف)، تحریک کردن، جدا کردن. (ناظم الاطباء)
برفتار آوردن. (ناظم الاطباء). برفتن داشتن. وادار به رفتن کردن. یاد دادن راه رفتن. به رفتن واداشتن. کمک کردن که راه رود، راهنمایی کردن. راهبری کردن. رهبری کردن: و دیگر که من از هندوستانم و وقت گرم است و در آن زمین من راه بهتر برم. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 405). علم نور است و جهل، تاریکی علم راهت برد به باریکی. اوحدی. ، همراهی کردن. (ناظم الاطباء)، راه رفتن. (بهار عجم) (ارمغان آصفی) (آنندراج). - راه نادیده بردن، رفتن یا طی کردن یا پیمودن راه نادیده: به تنها نداند شدن طفل خرد که مشکل توان راه نادیده برد. سعدی. ، راه یافتن. (آنندراج) (بهار عجم) (ناظم الاطباء) (ارمغان آصفی) .رسیدن. نایل شدن. موفق شدن. توفیق یافتن. روی آوردن. منتهی شدن. پیوستن. آمدن. درآمدن: حصاری شد آن (دژ) پر ز گنج و سپاه نبردی برآن باره بر باد، راه. فردوسی. نه بی طاعت او شاد شود کس به امیدی نه بی خدمت او راه برد کس به کمالی. فرخی. چنان بر سوی دوستی نیز راه که مر دشمنی را بود جایگاه. اسدی. اسکندر رومی پیش از آنک گرد جهان بگشت خوابهای گوناگون میدید که همه راه بدان میبرد که این جهان او را شود. (نوروزنامه). غیر داغ جنون ز گمنامی که دگر راه میبرد بسرم. نجات اصفهانی (از ارمغان آصفی). بیگانه محالست درآن خانه برد راه کو خویش پرست آمد و بر خویش کند ناز. ادیب الممالک فراهانی. ، دانستن و دریافتن چیزی. (فرهنگ نظام). - راه بردن به (در) کاری یا کسی، دریافتن کاری یا کسی. پی بردن به کسی یاچیزی. متوجه آن شدن. پی بردن بدان: نبرد او به داد و دهش هیچ راه همه خورد و خفتن بدی کار شاه. فردوسی. من بهیچگونه راه بدین کار نمیبرم و ندانم تا عاقبت چون خواهد شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 496). خواجه از گونۀ دیگر مردی است و من راه بدو نمیبرم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 593). راه بردنش را قیاسی نیست ورچه اندر میان کرته و خار. عارضی (از فرهنگ اسدی). سپیدکارا کردی دلم به عشوه سیاه بگازری در مانا نکو نبردی راه. سوزنی. وزیر اندرین شمه ای راه برد نخست این حکایت بر شاه برد. سعدی (از ارمغان آصفی). ندانی که چون راه بردم بدوست هرآنکس که پیش آمدم گفتم اوست. سعدی. هرگز اگر راه بمعنی برد سجدۀ صورت نکند بت پرست. سعدی. زمان ضایع مکن در علم صورت مگر چندانکه در معنی بری راه. سعدی. بعیب خویش چو صائب کسی که راه نبرد گلی نچید زنور چراغ زیبایی. صائب تبریزی (از بهار عجم). ، اداره کردن مؤسسه یا اداره ای یا سرپرستی کردن کسانی. (یادداشت مؤلف) : کسی که خانه خود راه تواند برد دنیا را راه تواند برد. (یادداشت مؤلف)، تحریک کردن، جدا کردن. (ناظم الاطباء)
شکایت کردن: گله از دست ستمکاره به سلطان گویند چون ستمکاره تو باشی گله پیش که بریم ؟ سعدی (صاحبیه). بهیچ روی نشاید خلاف رای تو کردن کجا برم گله از دست پادشاه ولایت ؟ سعدی (طیبات)
شکایت کردن: گله از دست ستمکاره به سلطان گویند چون ستمکاره تو باشی گله پیش که بریم ؟ سعدی (صاحبیه). بهیچ روی نشاید خلاف رای تو کردن کجا برم گله از دست پادشاه ولایت ؟ سعدی (طیبات)
کنایه از شیرازه بستن باشد. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ رشیدی) (فرهنگ فارسی معین). بند کردن حد چیزی و شیرازه بستن. (غیاث) : دلم را بزنهار زه برزدی به جادوزبانی گره برزدی. نظامی (از فرهنگ رشیدی). رجوع به زه شود
کنایه از شیرازه بستن باشد. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ رشیدی) (فرهنگ فارسی معین). بند کردن حد چیزی و شیرازه بستن. (غیاث) : دلم را بزنهار زه برزدی به جادوزبانی گره برزدی. نظامی (از فرهنگ رشیدی). رجوع به زه شود
گناه کردن. خطا کردن. عصیان کردن: از بزه کردنش عجب ماندند بزه گر زین جنایتش خواندند. نظامی. بچه دیر ماندی ای صبح که جان من برآمد بزه کردی و نکردند مؤذنان ثوابی. سعدی. و رجوع به بزه شود
گناه کردن. خطا کردن. عصیان کردن: از بزه کردنش عجب ماندند بزه گر زین جنایتش خواندند. نظامی. بچه دیر ماندی ای صبح که جان من برآمد بزه کردی و نکردند مؤذنان ثوابی. سعدی. و رجوع به بزه شود
چشیدن. تطعم. تطعم کردن. و رجوع به چشیدن و تطعم و تطعم کردن شود، خوش طعم و خوش آیند آمدن به ذائقه. - امثال: به دهانش زیاد مزه کرده است، از چیزی زیاد خوشش آمده است
چشیدن. تطعم. تطعم کردن. و رجوع به چشیدن و تطعم و تطعم کردن شود، خوش طعم و خوش آیند آمدن به ذائقه. - امثال: به دهانش زیاد مزه کرده است، از چیزی زیاد خوشش آمده است
در بیت زیر، ظاهراً بمعنی پریشان کردن کاری و گسیختن شیرازۀ آن و یا پاداش نیکی کار کسی را از میان بردن آمده است: از یاری تو بریدم ای یار بردی زه کار من زهی کار. نظامی
در بیت زیر، ظاهراً بمعنی پریشان کردن کاری و گسیختن شیرازۀ آن و یا پاداش نیکی کار کسی را از میان بردن آمده است: از یاری تو بریدم ای یار بردی زه کار من زهی کار. نظامی